لینک دانلود : http://festyy.com/wMgLGB
لینک دانلود : http://festyy.com/wMgLCx
لینک دانلود : http://festyy.com/wMgL2D
- ۰ ۰
- ۰ نظر
من با تنفر از باشگاه رفتن بزرگ شدم. خیلی تلاش کردم تا والیبال، دراز و نشست و ورزش هایی شبیه اینا رو دوست داشته باشم ولی نشد! خانوادگی سعی می کردیم فعال بمونیم اما فعالیتمون به زورغذاهای ناسالم، فست فودها و نوشابه هایی که می خوردیم نمی رسید!
بدون اینکه واقعا به کاری که می کنم فکر کنم، تصمیم گرفتم خوردن نوشابه و نوشیدنی های ورزشی رو کنار بگذارم. دیگه نمی خواستم فست فود بخورم. وزن کم کردم و دیگه بچه چاق مدرسه نبودم. اما در دوران دبیرستان اضطراب شدیدی پیدا کردم، طوری که دوسال مدرسه رو، غیرحضوری گذروندم. حتی با اینکه استرس مرتب به مدرسه رفتن رو نداشتم اما این اضطراب سرجای خودش بود و نمی تونستم تغییرش بدم. از بیرون رفتن می ترسیدم. می ترسیدم غذاهای جدید رو امتحان کنم. حتی از باز کردن نامه ها و ایمیل ها هم می ترسیدم و این وحشت مزمن رو حتی درمان هم نتونست از بین ببره.
به جای اینکه....
در بخشی از کتاب رمان تا چه پیش آید میخوانیم:
– چرا عین دخترا جیغ میزنی؟؟
با حرف مهبد از خنده ترکیدم! سیا شدیداً از اینکه شباهتی به دخترا داشته باشه متنفر بود و منو مهبد از این موضوع سواستفاده میکردیم. یادمه گفته بود مادرش بچه دختر میخواسته و سیا به دنیا اومده.. شاید ربط به تربیت مادرش داشت
که خیلی لطیف بارش آورده بود شاید هم دلیل دیگه داشت ولی سیا فوقالعاده حساس بود و البته به موقعاش هم از هر دوی ما هم مردتر بود.
سیا با اخم روشو از ما گرفت و زیر لب به من فحش داد. خندم اوج گرفت که با چشم غره مهبد سعی کردم مهارش کنم. مهبد کیک شکلاتی و یکی از قهوهها رو جلوی سیا گذاشت و...
در بخشی از کتاب رمان ناخواسته میخوانیم:
با صدایش که گویی از قعر چاه بیرون میآمد یکه خوردم:
- شهرزاد…. قبول میکنی؟خواه….ش میکن…م. جز تو به کسی اع…..تماد ندارم!
هنوز هم نگاهم روی لبانش بود، لبانی که در این حال هم لبخند کم رنگی به روی آن نشسته بود، با گنگی جواب دادم:
- ولی آخه من….
انگشت اشارهاش را روی بینی گذاشت. هم زمان صدای دستگاه بلند شد و بعد از آن صدای دکتر و پرستار و بیرون کردن من از اتاق.
میدانستم کارش تمام است. همان موقع که با من تماس گرفتند و ازم خواستند که به فرودگاه بروم و پای پرواز بلیتم را بگیرم متوجه غیرعادی بودن اوضاع شدم، اصلاْ من از قبلتر میدانستم. از همان موقع که...
در بخشی از کتاب رمان یک عشق لایتناهی میخوانیم:
نگاهم رو به سمت پلهها دوختم که دو تا نگهبان جلوش ایستاده بودن... و داشتند آروم آروم میاومدن سمت ما.. در جا اسلحهام رو کشیدم و سینه یکیشون رو نشونه رفتم و شلیک کردم که درجا پخش زمین شد.. اون یکی هم تا خواست به خودش بجنه که اردوان با یه گلوله راهی دیار باقیاش کرد...
با سرعت هر چه تمامتر خودم رو رسوندم به انتهای راه رو و از همون پنجرهای که نفوذ کرده بودیم پریدم بیرون.. شاخه درخت رو گرفتم و خودمو کشیدم بالا.. اردوان هم بلافاصله بعد از من این کار رو انجام دادم. . با عجله از درخت رفتم پایین... با احتیاط از زیر دیوار عمارت حرکت میکردیم...
۱۱۸ صفحه